باران عشق
منم آن قماربازی که بباخت هرچه بودش ...... و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
آيا آرش واقعا يك عاشق بود؟ خو دوستاي گلم، من به هدفم در مورد اين آپم رسيدم پس ديگه آپي در اين مورد نميزارم 16 / 12 / 1388برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : نابخشوده
با توام اي سهراب اي به پاكي چون آب
يادته گفتي بهم:
تا شقايق زنده ست زندگي بايد كرد؟
نيستي سهراب ببيني
كه شقايق هم مرد، ديگه باچي كسي رو دلخوش كرد؟
يادته گفتي بهم:
اومدي سراغ من نرم و آهسته بيا
كه مبادا تركي برداره، چيني نازك تنهائي تو؟
اومدم آهسته، نرم تر از يك پر قو
خسته از دوري راه، خسته و چشم به راه...
يادته گفتي بهم:
عاشقي يعني دچار؟
فكر كنم شدم دچار...
تو خودت گفتي چه تنهاست ماهي اگه دچار دريا باشه، آره تنها باشه
يادته ميگفتي:
گاه گاهي قفسي مي سازم، ميفروشم به شما
تا با آواز شقايق كه در آن زندانيست دل تنهائيتان تازه شود؟
ديگه حتي اون شقايق كه اسير قفسه سهراب، ساحر يك نفسه...
نيست كه تازگي بره اين دل تنهائي من
پس كجاست اون قفس شقايقت؟ منو با خودت ببر به قايقت...
راست ميگفتي كاش مردم دانه هاي دلشون پيدا بود
آره كاشكي دلشون شيدا بود...
من به دنبال يه چيزه بهترينم سهراب
تو خودت گفتي بهم: بهترين چيز
رسيدن به نگاهيست
كه از حادثه ي عشق تراست...
هيچگاه نگاهت را فراموش نميکُنم، نگاهی سرشار از مُحبت و صميميّت، صدايت در گوشم زمزمه ميشود و نگاهت در ذهنم مُجسّم، اما... من تورا ميخواهم، نه خيالت را...
ابر هم از بارشش قصد فداکاری نداشت عقده در دل داشت روی خاک خالی کردُ رفت 7 / 12 / 1388برچسب:, :: 21:26 :: نويسنده : نابخشوده
نمي نويسم ...
چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني ...
حرف نمي زنم ...
چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي ...
نگاهت نمي كنم ...
چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني...
صدايت نمي زنم ...
زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است...
فقط مي خندم ...
چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام..... سالها در تاريكي زيستم، بي هيچ گلايه اي آمدي چراغي روشن و خاموش كردي اما، اي كاش هرگز نور را نميديدم...
چقدر شعر نوشتيم براي باران غافل از آن دل ديوانه كه باراني بود...
|
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان |
|||
![]() |