باران عشق
منم آن قماربازی که بباخت هرچه بودش ...... و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
موج چشمان آبی دختر در نگاه پسر توقف کرد
پسرک عشق را جوید و بعد پای اندام دخترك تف کرد
پسر آدم نبود شاید هم وسوسه جراتی به سیب نداد
بوسه را از نگاه دختر کند و به لبهای خود تعارف کرد
دخترک مات مانده بود چه طور؟این همه عشق؟یکدفعه؟یکجا؟
پس از آن با تناقضی زیبا عشق را با پسر ترادف کرد
روزی ازنو دوباره فردا را مثل شبهای پیش می بلعید
پسرک پاک قلب دختر را با زبان خودش تصرف کرد
مثل هر ماجرای عشقی باد در نگاه شقایقی افسرد
وپسر لحظه لحظه با یک عشق یا کسی مثل او تصادف کرد
عاقبت یک زمان پسر با خود همه ی خاطرات خوش را کشت
ماجرایی که طعم عشق نداشت در همین یک زمان... نظرات شما عزیزان:
|
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان |
|||
|